سنگِ من

مُدام توی سرم می‌نویسم، ولی وقتی پشت کیبورد می‌نشینم میل نوشتنم ته می‌کشد و خالی می‌شوم. دیگر تلاش نمی‌کنم زندگیِ غافل‌گیرکننده‌ای داشته باشم و لحظه‌های دیدنی و شنیدنی را ثبت کنم و بیش‌تر شبیه زن‌های میان‌سالِ خسته‌ی افسرده‌ام که شکم برآمده‌ای دارند و هیچ اتفاقی باعث نمی‌شود این شیوه‌ی زندگی‌شان تغییر کند و می‌ترسم روزی برسد که حتی نگران و ناراحت هم نباشم که دارم این‌جور… دارم پرت‌وپلا می‌نویسم که بگذرد و سطرهای بیش‌تری نوشته باشم، صرف‌نظر از جانِ کلام و ریختِ کلمات. نوشتن و فقط نوشتن. حالم خوب است، اگر سردردم را جدی نگیرم و امیدوار باشم مُسکن اثر کند. هفته‌ی قبل، کلی با خودم حرف زدم و راضی شدم دوباره در چهار ستاره مانده به صبح بنویسم به روال سابق. منتهی به سراغش که رفتم، نبود. پیام نوشتم برای پشتیبانی و پی‌گیری و حالا، هست. انگار سنگی که در سراشیبی قل داده باشم، می‌خواهم دنبالش بروم.

بیان دیدگاه